188) شاعر بود و انگشتانش آخرینِ چیزهایی بود که از او باقی ماند!

اونجایی که فرزین میگه:
اگه از مرگ باور ها!
از آدم ها دلم سرده...
نوازش کن تو دست هامو که خیلی وقته یخ کرده!

اونجایی که فرزین میگه:
اگه از مرگ باور ها!
از آدم ها دلم سرده...
نوازش کن تو دست هامو که خیلی وقته یخ کرده!
سه سالگیم /چهار سالگیم یه مهد کودک می رفتم
که یکی از مربی هاشو خیلی دوس داشتم.
هیچ عکسی ازش نداشتم!
فقط همون یک سال مربی همون جا بوده
انگار کلا استانشم
فرق می کرده.
رفته بودم هایپر خرید کنم.
یه خانم مسنی از کنارم رد شد!
یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم و برق توی چشاش!
درجا شناختم!
بهش گفتم: خانم،خانم؟شما فلانی جون مربی مهد فلان
نبودین یه زمانی؟
با تعجب گفت چرا!
گفتم: من شمارو یادمه!
خودم رو معرفی کردم.
اون که منو یادش نمیومد ولی هاج و واج
با لبخند مهربون همون سال هاش!
هر چند جمله درمیون میگفت:
چطور انقدر جزییات یادته.
میخوام بگم:
آدم وقتی یکی رو دوس داشته باشه
و حس خوب ازش بگیره...
به آنی خاطره ش زنده میشه!
مثل سوسوی نور توی تاریکی محض!
من قرار نبود هیچکاری نکنم؟؟
نه جدا؟؟
کمد و کشو یه اتاقو کامل خالی کردم هرچی بود و نبود
ریختم بیرون الان نشستم بین انبوهی از لباس و وسیله
دارم مرتبشون می کنم!![]()
مرخصی نمی گرفتم سنگین تر بودم.
همسرم گفت نمون خونه ها :(
از امروز صبح زود تصمیم گرفتم که امروز رو
هیچ کاری نکنم.
هیچ جا هم نمی رم.
میرم توی بالکن و تو گرمایی که نورش می ارزه روی
صورتم بشینه
یه استکان چایی می نوشتم!
چند سال پیش دختر داییم یه عکس تو ماشینش
ازم گرفت که داشتم بیرون رو نگاه می کردم شیشه
پایین بود و موهام بلند.
باد می وزید و یه عکس هنری کمی تار ثبت شد!
پریروز گذاشتمش پروفایل و پیام ناشناسِ برای من شناسی
اومد:
قهر کردی و ندانستی چه بر سر این ویران شده آمد!
نوشت قهر! درست میگه!
به قول شاعر:
همین مجازات تو را بس
که من دیگر تورا
آن طور که می دیدم..
نمی بینم!

هر کسی یک امید..
یک عصیان...
یک از دست دادن...
یک درد...
یک اندوه..
در خود دارد!
زیرا از درون هر کسی یک نفر رفته است
و هر کاری که میکند
نمیتواند او را بدرقه کند!
_فاتح پالا_
این چند روزی که حوصله ی نوشتن نداشتم و ندارم
هم،همچنان!
قابلیت اینو داشتم با خیلی ها قطع ارتباط! باخیلی ها
آشتی! و با خیلی ها خنثی باشم!
همین قدر متناقض!
کلی خرید انجام دادم.
وسایل نقاشی خریدم و شروع کردم به نقاشی.
ساعت های فراغتم رو به دور از نوشتن در اینجا
اینجوری میگذرونم:
سرکار،باشگاه،خانه داری،نقاشی!
دلم می خواد تابلوهای نقاشی پدرم رو
از پشت بام خانه ی" پ" جون بیارم پایین
و ببینم می تونم تقلید کنم یانه!
بعیده!
بستنی رو گذاشتم کنار!
و دارم قندو از روزرگیم حذف می کنم!
(ایشالله که چشم نخورم و بتونم.)
دوباره شدم 52 و این یک وزن ایده آلم هست.🧿
من سال ها با ورزش روی 48 استاپ خورده بودم.
و وقتی 54 شدم دق کردم.
دیگه هرکاری کنم از این پایین تر نمیام...
به سن و سال هم هست...
چه میشه کرد!
در روزهای کم نویسیم پرنسس بی اغراق
هر روز جویای احوالم در اینجا بود!
دوست خوب وبلاگی داشتن نعمت هست.
ممنونم:)

از امروز صبح؟
نه!
از دیروز صبح؟
نه!
از یک صبحی که یادم نیست!
یادم تورا فراموش!

از دست چِشات...
دِل اِی دل اِی شعر یادُم رفت...
تو موهات دست....
دل ای دل ای شعر یادُم رفت...
امروز یه دختر کوچولوی کیوت با کمک مامانش
برام از خمیر مخصوص نمیدونم چی چی ،
یه گل سر درست کرد!
و بهم هدیه داد و گفت: فردا بذار من ببینم،باشه؟
ای خدا ...آخه... ببین کاراشو❤️
گاهی به یک سری متنِ زردِ خوب° لایک خور بَر میخورم
که تَه محتوایِ این چنینی دارند:
وقتی محل نمیذاری طرف بیشتر پیگیرت میشه و...
واقعیتش هرکسی مُدل خودشه!
و نمیشه به بقیه گفت اینجوری درسته یا اونجوری غلط.
اگر از جنبه ی عاطفی بخوام به این موضوع بپردازم
درواقع درباره ی من برعکسه.
یعنی اگر حس کنم کسی منو توی آب نمک نگه میداره که
بیشتر پیام بدم یا به اصطلاح تو کف بمونم،که هی بگم:
بگو ،بنویس ،زنگ بزن ،پیام بده !
برعکس جواب می گیره و یادم میره بعدا بهش بپردازم.
تو ذهنم اینجوریه که: اگه میخواست می گفت!
اگر تمایل داشت،به محض دسترسی علائم حیاتی نشون
می داد.
چون خودم آدم در دسترسی هستم،خیلی کم پیش میاد که
جواب پیام یا زنگی رو ندم. مگر اینکه صلاح در این باشه!
هرچند صلاح هم از نظر خودم و فرد مقابل تو یک کتگوری
ممکنه قرار نگیره. به هرحال من آدم جواب بده ای هستم.
یادمه خیلی قبل تر ها که احساس می کردم یک فلانی با
فلانی های دیگه فرق داره، منو در این رویه گیر انداخت!
اولش متوجه نمیشدم چه دلیلی داره،
گوشی به دست باشی و لال!
دوزاریم که گفت: تنها کاری که کردم بلاک شماره ش از
ششصدوپنجاه جا بود و بدون خداحافظی رفتم!
به گوشم رسوند که کارم خیلی زشت بوده!
و تمایل به برقراری ارتباط داره و رسما خواهش می کنه!!
اما از نظر من همه چی با روشی که حداقل درباره ی من
اشتباه بود (و باید خصوصیتم دستش میمومد) تموم شد
و دیگه رغبتی به حضورش در زندگی خودم نداشتم.
و یک شبه ،این آدم سه هفته ای! در من..
از یک آدم مثلا مهم آن زمان تبدیل به یک آدم عادی شد!
بعدها چندین بار دیگه هم این اتفاق با آدم های مختلف
(دوست اجتماعی،رفیق ) افتاد و چیزی جز:
شمارو به خیر و مارو به سلامت
ازش درنیومد که نیومد!
همه ی این هارو نوشتم که بگم بالاخره گوسفندِ پست 162
ته توش درومد و متوجه شدم کیه!
ولی همچنان یادم نیست چرا به بیچاره گفتم:
گوسفند . حالا!
باید اتفاق مهم تری هم افتاده باشه:)))))
می خوام بنویسم...
نوشتم نمیاد!
نوشتنم گم شده!
میدونم یه نوشته ای هست!
ولی نمی دونم کجایِ خیال سرگردان مونده!
به قول شاعر:
می ترسم نتوانم بگویم...
و تمام کلماتِ جهان را به آب بریزم!
یه گروه دختر کوچولو نهایت شش سال در باشگاه باله
کار می کنن!
ریزه میزه و بامزه!
امروز یکم زود رفتم،سانسشون هنوز تمام نشده بود.
منتظر شدم تموم شه که مَتمو بندازم.
اِستُپ که خوردن،و مربیشون آزاد داد
یکی از این کوچولو ها به اون یکی کوچولو با عشوه
(الهی دورش بگردم) گفت:
امروز اصلا خوب نرقصیدی ها خانم مربی بهت آفرین
نگفت.
و به نظرتون اون یکی کوچولو در جوابش
چی گفته باشه خوبه؟ نه جدی چی گفته باشه؟
:))) فرمود:
این تویی که همیشه باید خوب برقصی،ببینَتِت
من قبلا آفرین هامو گرفتم.
معرفی میکنم:
مدل ، سخنران انگزیشی و دختر شایسته ایران سی ساله
آینده :)))))
بارون!
خُنکای هوا...
اینجا شده اردیبهشتِ دوماه قبل!
به قول شاعر:
تنها تو می توانی
اینگونه در شعرهای من
دو فصل را به زیبایی به هم گره بزنی!
نمی دونم چرا انقدر این چند روزه حواس پرتم!🤷🏻♀️
جا تخم مرغی رو از یخچال درآوردم!
یادم رفت دوباره بذارم تو یخچال و رفتم بیرون:(
همسرم میگه ایشالله که جوجه نشده باشن 🐣:)))
در ظرف نمکو باز گذاشتم...
تازه تارت 🥧کیش لورنی هم که درست کردم
خمیرش با اینکه خیلی ساده بود خوب وَرنیومد
چون رفت یادم بهش ماست اضافه کنم:(
بدتر اینکه درو باز می کنم کلید و پشت در می مونه!
بی ربط نوشت:
الهی بگردم معین زد خیلی توی پدر خوانده خِنگه:)))
از اون چندتا وبلاگی که یواشکی می خوندم و
همین یکی دو روز پیش منتقلشون کرده بودم
وبلاگ دوستان! دوتا رو حذف کردم!
حس کردم دیگه حوصله شونو ندارم.
با یکی/دوتا هم تازه اشنا شدم،چند باری کامنت ردوبدل
شد...
اونارم حذف کردم.
حوصله ی اونارو هم ندارم.
خوب دیگه هیچکی نموند که :(
دیشب کیوان یه استوری خیلی جالب گذاشت
در راستای همین استوریش بهش پیام دادم که :
اره واقعا!
و نوشت: چه عجب،حرف زدی!
کیوان دوست 10 یا 12 ساله ی منه،(یا حتی بیشتر)
رفیق گرمابه و گلستان.
و این باعث شد مکالمه ادامه پیدا کنه.
(که حالا مهم هم نیست.)
ولی باخودم فکر کردم، راست میگه چقدر من دیگه
حرف نمی زنم!
سی و اندی سالگی اینجوریه دوستان!
پ.ن:
اینستاگرام ...
دنیای مجازی..کوفت،درد...
پر شده از ویژه برنامه ای که اُوی مرده در اون شرکت کرده!
بدجنس نباشم! درخشید.

دوست داشتن تو
زیباترین گلی است
که خدا آفریده؛
گفته بودم؟!
_ عباس معروفی _
1)می خوام یه پست بذارم،شاید هیچی هم نباشه ها!
مثلا بنویسین این که چیزی نبود!
ولی چون همین قدر هم برای من یعنی خارج شدن از
منطقه ی امن خودم در اینجا..! نمیدونم حالا...
2) یادم افتاد قبلا می تونستیم وبلاگ هارو بذاریم توی
قسمتی که تا آپ میشن، متوجه بشیم!
گذاشتمتون در قسمت وبلاگ دوستان راحت شدم:)))
3) یه وقتایی ادامه مطلب ها رمز داره!
میخوام یه رمز ثابت بذارم که دسترسی عموم باشه!
یه رمز متفرقه که میام وبلاگتون براتون میذارم.
حالا اینجا به دو مشکل بر میخورم!
الف) اگر بیام بذارم که هیچی!
اگر نذارم!ممکنه به هر دلیلی:
فراموش کنم...
انلاین بشم زود افلاین شم...
متوجه نشم کد ثب شده یا نه..
بلاگفا منتقل کننده نباشه
.
.
باشه!
از طرفی هم ممکنه نخوام رمز بفرستم
و دلخوری به وجود بیاد!
مثلا به خانم ها رمز بدم به اقایون نه!
یا با یکی صمیمی ترم اصلا...
یه همچین چیزایی...هرچند که در این مورد رک هستم
و میگم که : رمز همگانی تر نیست!
ولی تهش می دونم دلخوری داره که نیمه حقدار هم هست!
ممکنه خودم هم باشم خلاصه تو این محیط، اره ناراحت
شم،مجازیه دیگه!
اینجاس که نمی دونم چه کنم!
فعلا رمز ثابت رو می فرستم.
ایشالله که برسه.
ب) رمز ثابتم بفرستمو باز بعضی ها در سکوت
بیان بخونن و بِرن!
هم یه طرف ماجراست که حس بدی بهم دست میده.
انگار ازم دزدی شده:)))
من آدم اَمن زندگی خیلی هام...
اگر من بخش هرچند کوتاهی از زندگی شما می بودم،
متوجه می شدید چی میگم!
اینو در حالی نمی نویسم که بادی به غبغب انداخته باشم.
نمی نویسم که متکبر به نظر بیام.
اینکه بعضی ها من رو محرم اسرار خودشون
بدونن،سعادتِ من، و شاید یک جا افتخار به نظربرسه...
اما درواقع مسئولیتی سنگین بردوشم
میذاره که نخوام هم بدونم، مجبور به سکوتم.
من خیلی چیزا از خیلی ها می دونم!خیلی چیزا...
ولی همیشه کبریت بی خطرم!
امروز اینو اینجا می نویسم که بگم:
آدم امن کسی بودم که خودم اشکاشو پاک کردم!
بلندش کردم! هُلش دادم به جلو!
(و به قول شاعر:)
اما او...
از غم من...
گامی فراتر ننهاد!