52) سرقت

چند ساعت قبل یکی اینجا کامنت گذاشته بود!

کامنتی بسیار کثیف و ترسناک.

با اینکه درجا باید پاک میشد

( چون کلیک کردن رو لینک خودش امکان هَک داره)

پیش خودم گفتم برم ببینم وبلاگش چه جوریه!

دیدم یک پست گذاشته که شخصی داره از وبلاگش

و محتویات داخلش سواستفاده میکنه و برای بقیه

با ادرس او کامنت میده!

حالا خوش بینانه ببینیم که قرار نیست،

این پُل ارتباطی برای خود وبلاگ نویس باشه که دل ادم

براش بسوزه تا ارتباط دوستانه ای شکل بگیره به کنار،

(تجربه ش رو قبلا از سال ها وبلاگ نویسی به دست

آورده ام که چقدر می تونن ادم های پشت نوشته

ها خطرناک باشند)

این چند ساعت به این دارم فکر می کنم چقدر امنیت

بلاگفا پایین هست!

که کسی به راحتی با آدرس شخصی دیگه میتونه

همچین کاری بکنه و اگر فرد مقابل هم حال و حوصله ی

چک کردن نداشته باشه به راحتی هم اعتبار هم محتوایتش

به بدترین شکل از دست میره! هَک بشه که بدتر!

(میدونین دیگه بلاگفا به راحتی هک میشه!!!!)

خلاصه برای همینه اسمَم مستعاره

برای همینه جزییات نمی نویسیم!

برای همینه رمز دار میکنم و شاید پاک هم!

هرچند که وقتی بخواد سرقت اینترنتی اتفاق بیفته

همه این چیزها بی فایده ست!

تنها حرفم اینه: بی شرف نباشید. لااقل توی این مکان!

مکانی که با وجدانتون تنهایید!

پ.ن: هرچند می دونم که نوشتنش هم فایده نداره!

51) اسپاسم 3

اسپاسمَم خیلی بهتر شده،حداقلش اینه که میتونم کتفمو

به طرف داخل جمع کنم و آخ نگم.

ولی هنوز کار داره تا برطرف بشه.

از علائم الانش میتونم به این اشاره کنم که:

درانتهای کتف چپم یه چیزی مثل سیخ سرد وارد میشه!

و انشعاب میده.

دکتر میگفت اولین دفعه که خیلی گسترده بوده وآنی

اگه یکی پیشت بود و درجا ماساژ میداد انقد پخش نمیشد.

50) مرهم

نوشته بودم که من رنج عمیقی رو پشت سر گذاشته ام.

نوشته بودم که به هرکس که بتونم میگم،

پس از هر سختی روشنایی هست!

نوشته بودم ،خود خدا میدونه که حق دارم بگم.

چاوشی یک آهنگ داره که میگه:

محاله که اعنتا کنم به وعده های مبهمت!

منی که مطمئن شدم ،شفا نمیده مرهمت!

و درست به همین خاطر، روزی ورق برگشت!

حالا من به شما میگم! شفا میده مرهمش!

49) قهوه ممنوع!

قهوه برام خوب نیست.

اگر نزدیک به زمان خوابم بنوشم!

بی قرار پا بهم دست میده.

واین درحالیه که یکی از لذت های جهان،نوشیدن قهوه رو

نسبت به اکثر آدم ها از دست داده ام.

48) الهی شکر

هوا بارانی هست!

تازه از سرکار اومدم.

میخوام برای خودم چای دم بدم.

بیسکوییت وِیفر م رو کنارش نوش جان کنم :)))))

(عاشق بیسکوییت ویفرم).

و خداروشکر کنم بابت، روز خوبی که گذروندم.

هیچکس به اندازه ی شخص پروردگار

نمی دونه چه روزهایی سختی رو پشت سر گذاشتم

و سکوت کردم که مبدا دلی شکسته بشه یا آبرویی ریخته!

و الان که سپری شده،قدر دانش هستم.

درسته که از دست دادم، اما آرام شدم.

برای همینه که همیشه به همه میگم:

بعد هر سختی روشنایی هست.

اینو من دارم میگم،و خدا خودش میدونه حق دارم.

47) رابطه ی عجیب!

دوستی داشتم در دوران دبیرستان که این دوستی

تا اواخر دوران لیسانس ادامه داشت و همون اواخر هم

خاتمه پیدا کرد.

در این دوران (لیسانس)، او با فردی دوست شده بود که

پانزده سال ازش بزرگ تر بودو هردفعه که چیزی از او برام

تعریف می کرد، بدون اغراق متحیر کننده بود!

ناگفته نمونه این اقا بسیار کارکشته بود

و با زبونش مارو از لانه ش می کشید بیرون!

این رو با یک بار برخورد سطحی با او فهمیده بودم.

و به دوستم هشدار دارم ،این رابطه هیچیش به هیچیش

نمیاد!

پدوفیل انگار طرف!!! 15 سال اخه؟

و بعد ازون دیگه هرگز حاضر نشدم حتی گذرا هم چشمَم

بهش بیفته!

خلاصه کشفیات دوستم درباره ی این ادم باعث میشد

هربار بعد از اتمام حرفش بهم بگه لادن دهنت باز مونده!

(چون واقعا می موند!!)

اصلا نمی دونم چرا این ادم رو با توجه به هرآنچه که

متوجه میشد ازش، همچنان حاضر بود ببینه!

یه علاقه یا شاید شیطنت (اسمی براش ندارم)

دَرِش به وجود اومده بود که متوجه بودم تفریحه،

ولی نمیفهمیدم چرا خوب؟!

چون نه پولی از اون اقا دریافت می کرد

و نه اصلا رابطه ی جنسی داشتن!

عجیب ترینش در دوران پایان رابطه ش بود!

و وقتی این رو به من گفت:

چنان با کیفم زدم تو سرش به معنی:

"ولم کن بابا تو دیوونه ای" که پیشونیش کبود شد!

این اقا قبلا ازدواج کرده بود و به این نگفته بود!

(این شاید عجیب نیست ،با اینکه عجیبه برای من)

ولی متحیر کننده تر اینجاست:

دوست من از همون اول متوجه شده بود این اقا کمی در

راه رفتن لنگ میزنه اما چون از او خوشش اومده بود،

توجهی به این قضیه نشون نداد و خوب کی اخه از یکی

میپرسه تو چرا لنگ میزنی؟! به هرحال این موضوع

پیگیری نشد و این اقا هم چیزی نمی گفت!

در نهایت یه روز درحالی که خودش هم دهنش از حیرت

باز مونده بود وارد سلف دانشگاه شد

من و دوست دیگرم که در جریان رابطه ی احمقانه ش

بودیم رو کنار کشید گفت: بچه ها باورتون نمیشه!

وبی مقدمه گفت فلانی یک پا نداره!

ما :

حالا چطور این احمق تو این هشت ماه نفهمیده بود

پای این اقا مصنوعیه!

به کنار اینکه یهو تو ماشین این اقا متوجه

شد و این اقا هم اینو از ماشینش بیرون کرد رو کجای

دلمون میذاشتیم!

جسارت به عزیزان دارای معلولیت نباشه!

ولی واقعا این مدل رابطه رو هیچکی هضم نمی کنه!!

وقتی تا این حد کتمان گر باشه!

این شد که ما از این همه کشفیات سر به فلک گذاشیم

و اون رو وادار کردیم هرگز پاسخ این شخصو نده!

که موفق هم شدیم!

46) گِله

پست قبلیم، یکم دلگیر کننده بود!

زیاد حالم خوب نبود.

دلم برای نیکو تنگ شده بود.

برای عزیزی که صورتش رو از رنج زیاد فراموش کردم.

یکی از رنج های زیاد در من!

زیاد درباره ش هیچ جا، ننوشتم، هیچ جا هم سخن نگفتم.

و اینجا هم وارد جزییات نمیشم.

فقط یه باردر گذشته به ف گفتم که براش اهمیتی نداشت و بعد از اون دیگه به هیچکس نگفتم.

به هرحال،دیشب حال روحیم خوب نبود.

و بی جهت جوری نوشتم که به نظر رسید

گِله کرده ام از این که اینجا کسی نیست! اما...!

راحت باشید.

حتی اگر چیزی ننویسید، من فعلا می نویسم.

گِله نبود! احوال خودم بارانی بود.

اینو در جواب کامنت شخصی نقطه نوشتم که برام نوشته

بود:

گِله نکن!

45) حسرتی ماند و آهی بلند

امشب ازون شب هاست که خیلی می نویسم وخواننده ای

نیست.

یا شایدم هست و حرفی واسه گفتن نیست.

اما در پس همه این ها! چه خوب که تو نمی خونیم!

تو جات امنه!

تویی که خوب میشناختمت

تویی که به خدا سپردمت!

44) شب

شب همه‌ی ما یکی بود!

‏اما تاریکی‌ هایمان

‏فرق داشت....

ما سال ها اندوه را بر دوش کشیدیم

و صبح طلوع نکرد!

43) بخش سوم رفاقت

تا به امروز که شماره ی دوستم رو وسط کلاسم دیدم!

شرایط پاسخ نداشتم و وقتی کلاس تمام شد

مجدد خودم تماس گرفتم!

و درکمال تعجب و حیرت ما رو برای تولد سوپرایزی

همسرش این هفته پنحشنبه دعوت کرد!

برافروخته شدم! اما خودم رو حفظ کردم و فقط گفتم:

ع ! جدی؟! مبارکتون باشه اما متاسفم ما این هفته

خودمون برنامه داریم اگر هفته پیش پنجشنبه بود

(روی پنجِ پنجشنبه فشار مضاعف گذاشتم.)

شاید می تونستیم.خوش بگذره.

متوجه منظورم شد!

کمی مکث کردوشروع کرد به توضیح دادن:

درباره ی دوره همی و چرا تولد رو قرار این هفته بگیره و..

وسط حرفش (که اصلا گوش هم ندادم) پریدم.

و گفتم عزیزم کلاسم شروع شد. باید قطع کنم

و خداحافظی کردم.

الان که داشتم برای همسرم تعریف می کردم،کلی خندید

وگفت:

" از دست تو لادن (اسم مستعارم در اینجا)

از دست تو با این زبون هشت متریت :))

ولی خوب شد لادن جان یااین دوستی مسیر درستش

رو پیدا میکنه و یا قطع میشه و ما نیازی نیست روابط

بیهوده با مردم داشته باشیم."

روابط بیهوده! چقد خوب بیان کرد!

بازم رفتم توی فکر!!!

42) بخش دوم رفاقت

این حرف همسرم باعث شد یه لحظه خیره بشم و به

دیوار! و پرت شم به گذشته! به دوران مجردی!

و متوجه شدم حق با ایشونه!

من و الان ما هیچ وقت جز گزینه ها نبودیم !

جز موقع مراسم و دوره همی هایی که باید هدیه ای داده

می شد!

نمیدونم چرا هرگز به این قضیه توجه نداشتم.

انگار از سال ها قبل عادت کرده بودم که رفاقت من با این

شخص این مدلیست! این حرف همسرم و توجه ش به

عنوان یه آدم بیرون از گود!

واقعا تلنگری متحیر کننده ای برام بود.

ادامه در پست بعد

41) بخش اول رفاقت

دوستی دارم که در دوران مجردی متوجه یک سری

رفتارهای بدش نبودم. حالا که هردو متاهل هستیم

وهمسرش هم دوست همسرم از آب درامده رفت وآمد

خانوادگی شکل گرفته.

هفته پیش *پنچشنبه* دیدم در استوری اینستاگرامش

عکس چندتَن از دوستان مشترکمون رو گذاشته و نوشته:

دورهمی دوستانه!

چندبار هم پیش آمده بود که دوستان دیگر از من بپرسند

شما چرا نبودید و من هرگز از خودم نپرسیدم چرا؟

درحالی که ما همیشه همه ی جمع رو باهم دعوت می کنیم!

در ادامه بی هوا به همسرم گفتم. فلانی عکس گذاشته،

فلانی و فلانی هم هستن و خواستم بیشتر تعریف کنم که..

همسرم نگاهی بهم انداخت و گفت: دیدم استوری رو!

انگار ما جز گزینه هاش نبودیم که دعوت کنه!

ادامه در پست بعد!

40) ساده و مختصر

پست قبلی رو حذفش کردم احساس کردم

باید برای چیزی که میخوام

بعد تعریف کنم یک پیش زمینه نیازه!

که دیدم ولش کن.

همین که بنویسم: رفاقت داریم تا رفاقت،کافیه!

39) اسپاسم 2

روز بارانی ایی بود.

با اینکه تقریبا کل روز رو من در تخت گذروندم،

اما به پیشنهاد همسرم پنجره رو باز گذاشتیم

تا خُنُک های هوا رو حس کنم.

خودمو در زیر پتو مچاله کردم.

و به این فکر کردم.

جمعه م می تونست قشنگ ترباشه!!!!

میگم قشنگ تر چون در نهایت ،همیشه چیزی

برای شکرگزاری وجود داره.

الهی شکر!

38) اسپاسم .

پنجشنبه رو خوب گذروندم.

سر درد نداشتم. توان جسمیم امیدبخش بود.

درد پشتم کمتر بود.

هرچه پنجشنبه رو خوب گذروندم ،جمعه خرابش کرد!

صبح که بیدارشدم به محض یک تکان

اسپاسم شدیدی در پشتم احساس کردم

وحس کردم لحظه ای نفسم رفت.

کلا اینجوری شده که یه چیز رو میگذرونم،یه چیز دیگه

نازل میشه.

خدانکنه ادم بیفته تو سیکل مریضی!

37) بنجامین

درخت بنجامینم برگاش داره دونه به دونه میریزه!

فکر کنم باز قهر کرده!

احتمالا نقاشی روی گلدونشو دوس نداره!

آخه زده بود به سرم رو گلدونش نقاشی کنم!

36) احترام، احترام میاره!

نمی دونم این چه اخلاقیه که بعضی بزرگ تر ها دارند!

امروز که داشتم میرفتم باشگاه خانم مسنی

که توی باشگاه تقریبا همیشه هست!

(ورزش دوست هست.)

دقیقا جلوی در باشگاه با دوستانش ایستاده بود!

منو از دور دید و منم واقعا به قصد سلام نگاهش کردم.

اما منطقی این بود که برسم بهش تا اینکه از اون فاصله

هی سرتکون بدم و داد بکشم سلاااااامممم خانم ج!!!

اونم تا چشم تو چشم شد انگار که نمیخواست

اولین کسی باشه که سلام می کنه !

روشو کرد به سمت دوستانش که مثلا من رو ندیده!

وتا برسم الکی زیرچشمی نگاه می کرد!

( دوست عزیز خُلی؟)

من میگید

رسیدم جلوی در و بی توجه بهش رفتم داخل!

تا خواستم جا باز شه تا کفشم رو توی جا کفشی بذارم!

پرید داخل عین دختر چهارده ساله ها که

: دختر گُل ندیدی منو؟ تحویل نگرفتی؟!

اینجور موقع ها همه فکر می کنند

(وقتی من توی فکر خودم حق رو به خودم دادم

و تموم شده رفته.)

من رو توی شرایطی که شلوغ شده دورو بَر

و شنونده وجود داره ،قرار بدن تا خجالت زده ام کنند.

یک عذر خواهی می تونن ازم بِکَنند!

نگاهش کردم و گفتم: تحویلو که اختیار دارید ولی گفتم

شاید روتونو برگروندین وقتی دیدید منو تا من برسم،

صحبت دوستت خیلی مهمه بوده!

یکم جا خورد و ادامه داد: نه من اصلا ندیدمت دخترم و

واقعا کاملا بی دلیل داشت با توضیحات چرت و پرت تایم

ورزش کردن منو می گرفت!

(خوب نخواستی سلام کنی اراجیف چیه میبافی.)

جواب دادم: شما دیدین، ولی فکر کردین چون بزرگترین

من بایداول سلام کنم! درست فکر کردین اما روتونو از من

برگردوندین.ببخشید من باید **انگشت بزنم برم داخل

چند خانوم هم می خواستن خارج بشن و ترافیک شد

و دیگه منم اومدم داخل!

حالا یکشنبه مشخص میشه چقد سوزوندمش!

و تَرکِشش بهم شاید بگیره:))))

به هرحال خواستم بگم. اینکه یکی بزرگ تره احترامش

واجبه ولی در شرایطی که خودش احترام خودش رو نگه

داره و همچنین احترام هم بذاره!

احترام، احترام میاره!

** اشاره به فینگر پرینت.

35) هزار و یک شب

یه زمانی رادیو ساعت یازده شب برنامه ی ای داشت

به نام هزارو یک شب.

و من رادیوی موبایل 5300 رم رو روی موجی مشخص

تنظیم می کردم.

و هرشب منتظر بودم تا قصه هاش شروع بشه.

چه قصه هایی!چه صداگذاری هایی....چه اکت هایی!

اصلا دلیل اینکه من عاشق کتاب های صوتی هستم

برمیگرده به همون دوران.

بعدها ساعت برنامه ی هراز و یک شب به 2 شب انتقال

یافت. و من اکثرا از دست میدادم قصه ها رو.

امروز که داشتم با تاکسی برمیگشتم خونه!

صدایی پشت رادیو بود که منو برد به اون زمان.

این شخصی که داشت صحبت می کردی یک بار صدای

شخصتی شده بود به نام عمو برنالد.

چطور یادم بود!

33) هالترو چه به بختک!

پارسال مچم دستم توی باشگاه آسیب دیده بود.

هالترو!!! رو بد اوردم پایین و مچ دستم فریز شد!

اخه من رو چه بدنسازی.

من از همون اول باید دنبال یک ورزش سبک میرفتم

که بهم ارامش بده.

خلاصه با کلی مشورت از بابام و اینور و اونور پیلاتس رو

انتخاب کردم .و الحق که راضیم.

مچ دستم بهتر شده واین برای منی که موقع خوابیدن

دستم رو زیر صورتم میذارم یک نعمته.

از اون طرف هم عادت های مخصوص به خودم رو موقع

خوابیدن دارم.

چون فلج خواب یا اصطلاح عامیانه بختک رو زیاد تجربه

می کنم. یه وقتی درباره ش می نویسم حالا.

32) رها شده

دوستی دارم که همسرش رو در دوران کرونا از دست داد.

بسیار عاشق بوند! و درکنار هم زیبا.

هرکسی با سوگ خودش به یک روشی کنار میاد.

دوست من هم هرازگاهی با پست کردن صداو تصاویر

همسر ازدست رفته ش، به این روش.

از اون زمان به بعد(فوت همسرش)

دیگه ندیدم کامنتی رو جواب بده.

انگار رباتی شده که میاد، میگه، می نویسه و میره!

می خوام بگم، گاهی اوقات اصلا مهم نیست هزاران چشم

وجود دارند و شما رو تماشا می کنند.

در لحظاتی از زندگی شما فقط قادرید سوگ و تنهایی

خودتون رو بغل کنید ،بیاریدش لبِ پنجره و

جلوی چشم تمام ادم های جهان رهاش کنید.

آدم هایی که میبینند اما درک نمی کنند!

31 ) مُسکن

این سر دردِ خوب نشد و در نهایت مجبور شدم

مسکن بخورم و بخوابم.

الان بیدارشدم، سرم سنگینه و منگ هستم اما درد ندارم.

این خودش یه الهی شکر می طلبه.

الهی شکر!

30) ادرس

قبلا اشاره کردم که سال ها وبلاگ نویس بودم و بعد ول کردم.

در همون دوران که یه دوره ی کوتاه مدت بازگشت داشتم

سر همین ادرس وبلاگ گذاشتن ونذاشتن مکافات داشتم.

به هرحال دیگه تصمیم گرفتم نه ادرسی ثبت کنم،

(مگر اینکه خود وبلاگ نویس ازم بخواد که مسلما ثبت

میکنم.)

و نه خودم ادرسمو بذارم.

(منظور اینکه یک بار ادرس رو بذارم، تا ذخیره کنند،

ویا اگر ادرس رو میذارم موقع تایید ادرسم رو بردارند.)

در نتیجه درج بخش قرمز رنگ در کامنت هام به وبلاگ

هایی که رفت امد داره صورت میگیره به همین دلیل هست.

29) پاساژ گردی

کارهای خونه رو رسیدم.

دراز کشیدم روی تخت، کمی سردرد دارم.

می خوام برای خودم چایی دم بدم.

حس بلند شدن ندارم.

از صبح کمی کسل بودم!

همسرم زنگ زده و میگه: خرید خونِت کم شده شاید!

خنده م گرفت، خریدنه ولی پاساژ گَردیم شاید.

من عاشق پاساژگردیم!

28) بی حسی

خیلی دلم می خواد یه چیزی رو از اون زاویه ایی که من

میبینم اینجا بنویسم!

ولی حوصله چه شد و نشد ندارم!

(مرتبط به اوی مرده نیست)

اما ادامه ی اوی مرده رو هم باید رمزدار کنم.

نه اینکه چیز خاصی باشه،

فقط اینکه دوباره اون حسِ خوب که چی اومده سراغم!

27) مجازی

یکی روی عکس پروفایل اینستام زوم کرده و برام دایرکت داده:

هِه موهای بلند به چه دردت میخوره وقتی موخوره داری!

براش نوشتم: مش نقره ایم بلند شده و موهامَم داره سفید

میشه!

جواب داد: به به چه خوشگل.

زخم کردین مارو با این نادونی و دو روییتون!

درجریان باشین!

26) خواب

دیشب خواب می دیدم که از موضوعی ناراحتم

و از شدت ناراحتی صدام در خوابم در نمیاد

و به قول خودمون، لال لالی داشتم فقط زور میزدم

تا حرفمو بگم! در خواب بسیار بهم فشار میومد!

همسرم بیدارم کرد و گفت هیچی نیست...

گاهی اوقات حس می کنم این فشار روانی زیادی

که سابق بهش اشاره کرده ام اینجوری روم تاثیر گذاشته.

و اگر همسرم هرکسی جز ایشون بود فکر می کرد

من دیوانه م!

24) همیشگی

آن‌چه را می‌دانم این‌که:

من به نوشتن برای تو ادامه خواهم داد!

و تو همچنان دور خواهی ماند.

23) بی بدن!

قبل تر ها، خیلی قبل تر ها به امیدی می نوشتم.

امیدِ کم رنگ و کم رنگ و کم کم محو شد!

امیدی نیست. ولی نوشتن هست!

مثل روحی که جسم نداره!

سرگردان!

22) خدای من

اینو نمی گم تعریف کرده باشم از خودم.

من دستان ظریف و انگشتان بلندی دارم

کسانی که منو نمی شناسند، اگر در روزهای آرام و بی تنشم

منو رو دیده باشند، به ناخن های گاهی بلندم

که باز هم گاهی لاک زده هستند اشاره می کنند و میگن:

دست هات قشنگن!چه ناخن هایی.

اینو به کسی میگن که از کودکی در تمام شرایط مضطرب

کننده ی زندگی به جویدن ناخن معتاده!

و تامرز به خون آوُردَن انگشتاش هم میره.

کمترکسی الان میدونه من تا چه حد توانایی سلاخی کردن

انگشتام رو دارم.

برای همین همیشه متعجبم از لطف پروردگار !

که چه جوری این انگشت ها و ناخن هارو برام هر دفعه

مانیکور میکنه که کسی متوجه ش نمیشه.

من این پست رو نه در تجمید از خودم بلکه در راستای

تشکر از خدای خودم نوشتم.

" الهی شکر"

معلم پرورشی داشتم که برای ترک این عادت بهم گفته بود:

بزرگ بشی خدا دستتو شبیه دست میمون میکنه

چون تو گوشت تنتو می خوری!

الان کجاست که بگم: چقدر خدای من مهربانه!

21) بعد تر نوشت

فکر می کنم توی پست قبلی میزان دلخوریم کاملا مشخص

بود!

تمیز ننوشتن، تکرار کلمه های اضافی!(تازه متوجه شدم.)

حتی ادیتشم نکردم.

نمی کنم هم!

به هرحال گاهی نوشته ها ی غلط غلوط هم میتونن منقل

کننده ی خوبی باشند.