111) یهویی بیا!

خیلی از دوستام مهاجرت کردن...

تقریبا همه...

دوستانی که دورهمی داشتیم...

همیشه باهم بودیم..

امروز به غزال پیام دادم:

دلم برای اون یهویی اومدن هات جلوی دَر خونه ی مامان

اینا تنگ شده. یهویی نمیای باز؟

نوشت: لادن،اگه بدونی...

نوشتم: می دونم غزال، می دونم.

110) حق!

دارم فکر می کنم همسرم یه جایی درست میگه!

من بیش از حد برای توضیح یه چیزی انرژی میذارم

یا اگه بدونم کسی با صحبت من مشکلش حل میشه

قبل از اینکه بگه انرژیه رو گذاشتم و مشکلشم حل شده

و شمارو به خیر و مارو به سلامت

چرا اینو میگم؟ (ساده ترین اتفاق)

یکی از همکارهای قدیمی یکی از دوستام با جمله ی

سلام من همکار فلانی هستم، اون گفت پیام بدم ، پیام

دادم!!!!

(بدون ذره ای رعایت آداب اجتماعی)

به من برای یک موضوعی پیام داد دیروز !

و من براش کامل هرچه میخواست و نمی خواست

رو توضیح دادم و ویس فرستادمو، ازمون و خطا هم

گرفتم و نتیجه م شب گذاشتم کف دستشو....

در ادامه هم ویس فرستادم سوال دیگه ای بود در خدمتم.

و اون فقط در جواب یک استیکر گذاشت

(همینقدر کوچولو حتی)

نه حرفی بدی زده ! نه توهینی نکرده هااا

ولی من بهم بَر خورد(همینیه که هست)

یه تشکری،یه لطف کردی جوابمو دادی لااقل..

به دوستم پیام دادم: عزیزم کارهمکارتو انجام دادم.

اونم در جوابم نوشت: مرسی وقت گذاشتی.

گفت چقدر کامل بوده. درست حسابی ازت تشکر کرد؟

(حالا باید زنگ بزنم سَر وقت، بپرسم چرا پرسید)

نوشتم: گل فرستاد.

دوستم :

حالا تشکره مهم نیستا، انگار وظیفه ی من بود

یک روز وقت بذارم!

اما درراستاش صبح یه کاری انجام دادم که حالا تو زندگیم

اینکارو نکرده بودم. (میگم چیکار)

این چیزی که براش توضیح دادم باید

براش هزینه ی زیادی می کرد،ایا کسی بهش وقت می داد

یا نه هم به کنار،اینکه موشکافانه بررسیش کنه،نتیجه شو

همون روز براش بفرسته خوب، یک روز منو ازم گرفت.

واقعا انرژیم خالی شد.

در نتیجه حس کردم چقدر بیشعوره! و یهو لجم گرفت

تمام ویس ها تکستمو پاک کردم دو طرف

بعد یکم قبل تر که داشتم ناهار درست میکردم

دیدم دینگ دینگ پیام میاد نگاه کردم دیدم زبون باز کرده

خلاصه که :

چرا پیاماتون پاک شده. دوباره برام بفرستید. (اقا)

براش نوشته م:

شما مطالعه کردید و گوش داده بودید کامل؟

نوشت: بله.میخواستم نگهش دارم،به درد میخوره ()

نوشتم:

چه جالب! پس از این بعد یادبگیرین کسی به شما لطف

می کنه و وَرایِ درخواستتون بهتون کمک می کنه

درست و مناسب تشکر کنین

برای نگهداریشم مجدد به حافظه تون رجوع کنین

یا هزینه کنید جای دیگه. وقت ندارم.

بلاکم کرد و گویا به دوستَم هم گفته.

چرا که دوستم پیام داده: لادن جون حقش بود :)))

109) مرا هرگز به خاطر نیاور!

اون قبل تر ها...

خیلی قبل تر ها....

که وبلاگ شعرم رو در کنار وبلاگ طنزم اداره می کردم.

یک بار از بین تمام کامنت های جور و واجور

یک کامنت خیلی به دلم نشست.

کامنتی ساده با یک علامت سوال!

او هم مثل تعداد کمی از بچه های گلچین شده ی همون

دوران توسط خودم، می دونست هر دو وبلاگ از ان من

هستند اما بیشتر تمایل داشت در وبلاگ شعر پَرسه بزنه و

اونجا بخوندم!

به همین دلیل هم بیشتر اونجا کامنت میذاشت.

به دلم نشست چون یک بار در بخش"نوشته های خودم"

(عنوان بندی وبلاگم)

برام نوشت: ( کمی دستکاری در نگارش کامنتش وجود داره

کامنت برای سال ها قبل هست و حافظه آنچنان یاری

نمی کنه اما محتوا تغییری نکرده)

من نوشته تورو فلانی(اسم وبلاگم) یه جای دیگه دیدم.

اونجا کامنت دادم صاحب این نوشته فلانیه

(اسم وبلاگ شعرم)

و اون در جواب گفت: از کجا معلوم اونه؟

می خواست ناشناس ننویسه.

اذیت نمی شی نوشته هات همه جا باشه

ولی نمی دونن برای توئه؟

ابتدا در جوابش طوماری نوشته بودم، بیا و ببین.

دلایل جور واجور...

ابراز خرسندی... ابراز ناراحتی....

تشکر...گِله...همدلی...صداقت..حمایت...

اما در نهایت هیچ چیز رو ثبت نکردم جز:

ناراحت میشم اما نه همیشه،

حقیقت رو گفته! پذیرفتم.

اینو امروز اینجا در ناشناس ترین حالت ممکن می نویسم!

دلم میگیره و شادم!( پارادوکسِ عجیبیه)

چرا که دانسته نوشته بودم:

روزی مرا خواهی شنید در شعرهایی که زمزمه می شوند

و تو هرگز از شنیدنشان سیر نمی شوی!!

108) گاهی​​​​​​​ فقط اندکی از مرا برای روزهای نداشتنم کنار بگذار!

بعضی چیزا رو هیچوقت نمی تونم ثبت کنم.

نه اینجا...

نه هیج جای دیگه...

چه شناس...

چه ناشناس...

در واقع با من به گور میرن!

107)زیبایی و هنر!

می دونم که کارم درست نیست،اما:

ما طبقه ی ....(ننوشتم) یک اپارتمان زندگی می کنیم.

بالکن خوبی داریم. خودمون نخواستیم تراس ازش دربیاد!

درخت کنار بالکن ما با فاصله ی تقریبا نزدیکش،

دل من رو بدجوری بُرده!

و به جبران این محبتش برای تنها نبودن اقا یا خانم

درخت،من هم چندتا گلدان گذاشتم!

(برای هم صحبتی،گیاهان زنده ن و هرموجود زنده

ای قادر به ارتباط هست فقط ما نمی شنویم!)

و روزایی که خونه م برای خودم چایی می ریزم

و میرم رو چهارپایه ی کوچکم میشینم و تکیه میدم به

دیوار و به قول ابی: خدا هم با من چای می نوشه :)

همسایه روبه رویی ما خانه ی حیاط دار ، دارند.

و من ناخودآگاه از بالا چشمَم میفته به منزلشون.

راستشو بخواین خودآگاه هم هست گاهی..

خانه ی پدری من حیاط دار هست و وقتی با همسرم

اپارتمان نشین شدم.

خیلی سخت بود خودمو وفق بدم!

به هرحال...

روزها و گاهی شب ها خانم همسایه رو میبنم

(که البته پیراهن گل گلیش بیشتر تو ذهنم مونده )

که به حیاطشون میاد، به گل های شمعدانی (فکرکنم)

رنگو وارنگش آب میده، ورزش میکنه

و یک اقای سالمندهم هست که نسبتشو نمی دونم...

[البته دیگه تا این حد کنجکاو نیستم مثلا:)))) ]

و خدای من ! امروز فهمیدم نقاشی هم می کشه!

یه بوم آورد گذاشت وسط در وسط حیاط و شروع کرد

به نقاشی! نزدیک بود بال دربیارم و از اون بالا پرواز کنم

و مستقیم تو حیاطشون فرود بیام!

هرچی زور زدم،خم شدم، نفهمیدم چی میکشه

اما حس خوبی بهم داد.

تصور کنید شما از بالا یک نقاش خانم رو میببنید

که در یک دستش پالتِ رنگ و دست دیگرش قلمویی ست

که به آرومی روی بوم فرود میاد.

زیبا نیست؟ البته که هست!

البته که هست!

106) دوستِ حلزون!

امروز روز ساده و خوبی بود.

رفتیم باغ دوستِ پدرم.

کلی بهار هم اونجا جمع کردم.

توجه م به کلی حلزون جلب شد

حلزون بیفته به جون گل و گیاه و درخت از ریشه

می سوزونه!

خیلی عجیبه که موجودی به این لمسی و بی آزاری دشمن

نفسِ گیاهان هست!

یه چیز خنده دار تعریف کرد

می گفت الان که خیلی کم شدن

ولی قبلا یه مدتی سم حلزون می ریخته می دیده

بازم هستن.

هی می خریده ،می ریخته بازم تغییری احساس نمی کرده.

بعدا متوجه شده، مورچه ها از سم خوششون اومده

با خودشون دونه دونه حمل می کنن و می برن:))))))

105) رایحه ی بهار.

صبح یکم زودتر بلند شدم،تا برم پیاده روی...

باشگاه امروز تعطیله...

یه کیسه کوچولو باخودم بردم و در مسیر رفت و برگشت

کلی بهار جمع کردم!

فضای خونه به حدی خوش بو شده که دلم می خواد

تمام رایحه ی بهار رو یه جا نفس بکشم و تو دلم نگه ش

دارم!

راستی اردیبهشت نزدیکه...

104) خواب!

من تا همین پارسال فکر می کردم همه ی آدم ها وقتی خواب بد

یا کابوس می بینند وقتی بیدار میشن سردشونه!

و طبیعت همه ی بدن هاست!

تا اینکه توی جمعی،موضوع کشیده شد به خواب و فهمیدم

حداقل توی اون جمع فقط من اینجوریم!

دیشب خواب خوب و کافی نداشتم و کابوس هم دیدم که

جزییاتش خوشبختانه یادم نیست!

بیدار که شدم به شدت سردم بود!

و دلم می خواست یه بخاری رو بغل کنم!

پ.ن :

پست قبلو فعلا گذاشتم ثبت موقت بمونه.

خیلی انرژی پست برام منفی بود....

102) آیا چهره ام را در روزگاری که تو را گم کردم، از دست دادم؟

از من می پرسند تو کیستی ای زن؟

من ؟آنکه موهایش را به باد سپرد...

سپید شد...

و توهرگز برای خداحافظی با او نیامدی!

از من از تو می پرسند!

تو همیشه زبان من بودی..

همان که احدی قادر به فهم آن نبود!!

کجایم؟

من روح ناآرام تو ام !

از این رو من نیز مانند تو هیچ کجا نیستم!

101) شانس.

یکی ر‌و دورادور میشناختم بعد همو در اینستا فالو داشتیم.

سال ها هم بود ندیده بودمش و اصلا هم فکر نمی کردم

ببینم دیگه!!!

اینجور مطمئن:))

درست از روزی که تصمیم گرفتم انفالوش کنم و کردم!

از فرداش (کمی اغراق) هر روز جلوی چشمَ هست:)))

اینجور پررنگ :))!!!

حتی یه جوری هم بهم منظورشو رسوند که

چیکار به کارش داشتم حالا انفالوش کردم!

بود واسه خودش دیگه :)) :|

زیاد اهمیت نمیدم به این جور چیزا ولی نمی دونم این

"چرا" یه جوری بود. خودمم ناراحتش شدم:)))

100) کنکور

الان که نزدیک کنکور نمیدونم مرحله ی اول و ال و بل

هست یاد خودم میفتم.

دبیرستان درسم خوب بود.

نمیگم عالی چون واقعا مودی بودم.

( الانم کلا شخصیتم مودیه،شاید متاسفانه!)

یه وقت حوصله داشتم خیلی می خوندم،

یه وقت حوصله نداشتم. نمیخوندم.

همیشه هم معلم ها به خانواده م میگفتن :

معلوم نیست می خواد درس بخونه یانه :))

[منظورشون تحصیلات عالیه در آینده داشتن بود]

اما به طور کلی درسم خوب بود!

هیچ وقت نذاشتم از سوی معلمی توبیخ بشم

یا یه جوری نگاهم کنه که انگار ناامیدش کردم.

کنکور که دادم همه چی تموم شد.

از سر جلسه که اومدم بیرون خودکار و مدادی که

باهاش کنکور داده بودم و جلوی چشم متعجب مراقب

انداختم تو سطل آشغال توی راهرو ...و تمام!

دوران لیسانس هم حوصله نداشتم درس بخونم.

و نخوندم هم!

یک ترم خوب...یه ترم بَد!

در نتیجه برای اینکه معدلمو برای کار درست کنم

مجبور شدم مقاطع بالاتر بخونم.

می خوام بگم، تمام این روزها رو پشت سرگذاشتم

و الان می دونم خوب کردم!

به وقتش خوندم... و پسش هم دادم.

برای شماهم همین طور کنکوری های عزیز.

میاد و میگذره و نفس راحت می کشید در نهایت.

99) نقاب!

من یه روز مفصل باید درباره ی آدم های دو رو بنویسم!

توی اینستاگرام نمی تونم چون هرچی بنویسم

خلاصه یکی به خودش میگیره!

حتی اگر مخاطبت هم نباشن!

ولی اینجا نه!

نه شما منو می شناسید نه من شمارو!

پس صرفا خواننده هستید

و بدون اینکه فکرتون جایی بره یا خودتون رو درگیر کنید

می خونید و درک می کنید و برام می نویسید!

فعلا در حوصله م نیست!

واِلا اگر می نوشتم امروز توی یک استوری

چی دیدم احتمالا مثل خودم شاخ درمیاوردید!

98) قانون ناماندگاری آدم ها!

فیلم جنگل پرتقال رو دیدم...

به نظرم خیلی قشنگ بود!

با همه ی برداشت های ریز و درشتم از این فیلم

یه نکته رو برام برجسته تر کرد:

وقتی قلبی شکسته میشه،هرچقد زبان هم بگه بخشیده...

تهش اون دله! که یا نمیبخشه یا به مرور زمان عادت

می کنه که فکر کنه بخشیده!

97) بهشت!

امروز تا یک ساعت قبل به طور کامل روز بدی بود...

خیلی خسته شدم...

فشارم همه ش پایین...

درد زیادِ کمر،شکم ،پا،سر....

این عادت ماهانه واقعا پیر ما خانم ها رو درمیاره...

هم روانی،هم جسمی...

واقعا برای اینم که شده من یکی باید برم بهشت!

96) سفر زیبا

سفر چند روزه ای به دزفول و اطرافش تا اهواز داشتم.

هرچقدر از مهربانی،خونگرمی و مهمان نوازی این مردم

بنویسم کم هست.

کول خرسون یا تنگه ی ارواحِ بسیار زیبا که آدم حیرت

می کنه اونجا....تا روستای پامنار که غرق شگفتی مات و

مبهوت باقی می مونی!

اهوازی های دوست داشتنی با فلافلاشون که البته نساخت

به من و سمبوسه ای که به زور بهم دادن

تا تستس کنم.

(داشتم به همسرم می گفتم من دیگه از بس فلافل خوردم

جا برای سمبوسه ندارم که به زور از روی مهربانی مهمونم

کردن و گفتن بابد بِبَری )

دیگه ارج و قربشون چند برابر پیشم

البته اینکه دو، سه بار،چند تا خانم مهربون که خودشون

خوشگل تر بودن اومدن و بهم گفتن چقد خوشگلم بی تاثیر

نیست:))))

به همسرم میگفتم: حال می کنی ها:)))

و هم گروهی هامون غش می کردن از خنده :))))

به هرحال این سفر هم رفت تو لیست زیباترین هام.

حالا بیام بخونمتون.

95) آخیش

خوب بعد از یک غیبت پنج،شش روزه برگشتم.

خودَمَم دلم برای اینجا و دوستانم تنگ شده بود.

اما این مسافرت و دسترسی کَمَم به اینترنتت

و همچنین نیاز به لذت بردن از سفر منو کمی از وبلاگم دور کرد.

پس سلامی دوباره :))

94) خوش شانس ها!

نمیدونم رضایا رو می شناسین یا نه...

میدونم میشناسین !

منظورم اینه مثل من و هم نسلی های من با اهنگ هاش

میشناسین یا نه...

امروز دیدمش با دوستم !

گفتم آقا ما خیلی با کارات خاطره داریم ها از ناز گل

بگیر تا اون قلبمو برداشت.

خندید و دست تکون داد.

زیر لب هم یه چیزی گفت نه من فهمیدم نه دوستم :))))

گل یاس جان، چند روزی هست ازت خبری نیست.

امیدوارم اوضاع بر وفق مرادت باشه.

93) مسافرت

امروز تا ساعت 10 صبح همه چی خوب بود.

تا اینکه....

پیش زمینه :

قرار یه مسافرت چند روزه بریم.

و قرار شد ما خودمون ماشین بیاریم، که هم من راحت

باشم و هم در نیمه ی راه به دوستان دیگه مون سر بزنیم.

ماه رمضان هم هست و من عادات مخصوص به خودم رو

دارم. کلا هم قرار بود بعد از اذان ظهر حرکت کنیم.

ماجرا:

حالا اکیپی که قرار شده ما باهاشون این سفر رو بریم،

یکی از خانم های گروه ساعت یازده این حدودا

با من تماس گرفت که:

ما زودتر داریم می ریم، شوهرم با شما بیاد!

(همین جوری واقعا بدون خواهشی ، لطفا و چیزی)

و من انقد شوکه شدم که اصلا مطرح نکردم

ما برنامه مون یه چیز دیگه ست.

فقط گفتم: خوب باشه.

اونم خوشحال قطع کرد!!!

و کمی بعد پیام داد، فقط برین دنبالش.

ممنون. چمدون داره.

این پیامشو بدون پاسخ گذاشتم.

اصلا باورم نمیشه سکوت کردم و خودم و همسرم رو در

این موقعیت قرار دادم.

البته که اون چه می دونست ما برنامه ای جدا گانه داریم

و این اشتباه من بود که باید مطرح می کردم.

ولی اینکه این آدم متوجه بوده همه دو ماشین یکی کردند

ولی ما صلاح دیدیم شخصی بیام. جای تعجب داره!

دوباره هم تماس بگیریم،اینجور به نظر میاد که ما

نشستیم فکر کردیم و تصمیم گرفتیم اینو راه ندیم تو

ماشین!!!! درصورتی که اصلا مسئله اومدن و نیومدن

نیست! ما که کولش نمی کنیم!! با ماشین میریم.

این نحوه ی درخواست واقعا رو اعصابم رفته.

حالا چند روزم قرار هست با هم باشیم و هی چشم تو

چشمیم! زشت میشه واقعا!

عصبیم چون در لحظه تصمیم درست نگرفتم!

عصبیم چون اجازه دادم حرفش به کرسی بشینه!

دستور هم بده ! ،بدون اینکه متوجه بشه ما لطف می کنیم

بهشون و در کنارش داریم از خواسته ی خودمون

می گذریم.

حالا ما که قبول کردیم، ولی در زمان مناسب بهش

می فهمونم پیامش چقد زشت بود!

بعد نوشت:

شاید باورتون نشه دوباره پیام داده:

1 راه بیفتین خوبه (م) میرسه بره دوش بگیره.()

92) صبح زود.

من آدم صبح زودم....

گاهی اوقات می خوام اینجا پست بذارم می بینم ساعت

پنج و نیم صبح هست! کی آخه این ساعت بیداره :)))

بعد کی آخه این ساعت چیزی یادش میاد و می نویسه؟:))

در قسمت تنظیمات وبلاگ...

روز و تاریخ رو برداشته ام از قبل،

اما نمایش ساعتِ پست ها رو گذاشتم بمونه!

اگه یه وقت چهار صبح،پنج صبح به بعد! پست دیدید

تعجب نکنین!

من بیدار بشم دیگه خواب بی خواب:)))

91) راهی سراغ داری تا بیشتر دوستت بدارم؟

درخت چسبیده به بالکن خونه مون پر از گنجشک شده...

و روزها با صداشون بیدار میشم.

امروز هم از صبح بارون، نم نم می باره!

فصل مورد علاقه م تابستان هست

اما بهار برای من خیلی قشنگه!

برسیم به اردیبهشت که قشنگ تر!

من همه ی بهارو منتظر اردیبهشتم.

این طور که :

ألديكِ طريقةٌ لأحبكِ أكثر؟

90) که زمستان گذشت و رفت؟

با من خیال کن، که به اعجاز شاعران

شب ها به سر رسید، طوفان نشست و رفت...

89) ارکیده!

خوب در دو پست قبلی خیلی بداخلاق بودم.

حقم داشتم! :)))

بگذریم.

امروز که مهمان داشتم.

کلی از گل ارکیدم عکس گرفتن.

دخترم داره می درخشه

88) دوم، هوش اجتماعی

ادامه ی پست قبل:

همه این ها که در واقعیت صورت بگیره.

شما دارید طرف رو می بینید!

یه آدم زنده ی بی تفاوت!چقدر زشته؟

حالا تصور کنید این آدم پشت یک سیستم نشسته!

هیچ ارتباطی جز نوشتن باهاش وجود نداره.

و تمام اون واقعیت در مجازی رخ بده!

روی صحبتم با اینجور آدم هاست که متوجه نمیشن

دنیا دنیای اینترنت شده و باید هوش اجتماعی مجازی

هم داشت! محترم بودن فقط در واقعیت نیست!

مجازی هم باید محترم بود!

شما میای وبلاگ من! کامنت میذاری!

من میام وبلاگ شما و به احترام شما جواب کامنت شمارو

صرفا ریپلای نمی کنم!(که آسون ترین کاره اگه انجام بدم.)

بلکه وقت میذارم وبلاگتو می خونم و در راستای پست

هات کامنت میذارم!

در ادامه شما کامنت منو تایید که نمی کنی هیچ!

(استایل وبلاگ، تایید نکردن کامنته.)

جوابم نمیدی؟ لااقل بگی خوندی،سپاس گزاری؟

نوکر باباتم؟این الان چندمین وبلاگیه که این رویه رو

پیش گرفتن!

والا شما هم برای ما جذابیت نداری ،

صرفا احترام گذاشتیم و قطعا هوش اجتماعی مجازی

داشتیم.

حالا اینجا که مجازیه و مجبوری باید ساخت.

ولی ای کاش ذره ای از اخلاق من در

واقعیت رو می دیدید!

اون وقت متوجه می شدید چی بی ارزشن اینجور

شخصیت ها برام که کلاهمم باد ببره پییشون هم،

سمتشون نمیرم پس بگیرم.

چه برسه حوصله کنم آدم حسابشون کنم.

اون وقت نه من، نه شما کاری به کار هم نداشتیم.

محترم باشیم.

87) یکم، هوش اجتماعی

نمی دونم درباره هوش اجتماعی اینترنتی می دونید یانه!

تصور کنید در واقعیت، شما در حالی که دارید با کسی

صحبت می کنید!

و اون بی توجه از کنار شما بگذره!!

یا مثلا کسی از شما درباره ی چیزی نظر بخواد و شما

نظرتون رو بگید و اون بدون هیچ تصدیق و نفی و تشکر

و متوجه شدمی، از کنار شما رد بشه!

چقدر ناراحت میشیم و برمیخوره بهمون؟

درک این مطلب یعنی رسیدن به شاخه ای از هوش اجتماعی...

یعنی طرف رو درک می کنیم!

بلدیم کی و کجا ری اکت باید نشون بدیم.

و توانایی ارتباط با کسی که خودمون سر صحبت رو باز

کردیم هم، داریم.

* ادامه در پست بعد

86) نو شدن

قبل از تحویل سال داشتم Surfjng the Internet

انجام می دادم.

معادل دقیق فارسیش رو نمی دونم!

فک کنم گشت و گذار اینترتی نزدیک ترین گزینه بهش باشه.

به هرحال در حال همین گشت و گذار بودم که

یه جمله توجه م رو به خودش جلب کرد.

نوشته بود:

حالا که سال داره جدید میشه....

کینه هارو بریزید دور و از نو رشد کنید.

می دونید این جمله ی اولش برای من هیچ وقت نمیتونه

راهکار باشه.

اول اینکه من با کلمه ی کینه مشکل دارم!

اینکه کسانی شمارو رنجونده باشن،

و شما مدتی، یا تا همیشه تمایل به صحبت و دیدنشون

نداشته باشید کینه نیست.

کینه مثل اینه که شما انتقام رو توش دخیل داشته باشید.

هرجا اتفاقی دیدینشون،سرتون رو برگردونید یا در قبال

رفتارهای سابق یا احتمالیِ آینده مقابله به مثل کنید.

کینه نه، دلخوری!

و دلخوری زمان می بره تا حل بشه. شایدم اصلا نشه...

چون اون فاصله گرفتنه فرصت میده که بفهمیم

بدون اون ها هم زندگی ادامه داره.

دوم اینکه، در ادامه ی بخش اول:

اشکال نداره اگر بذاریدشون کنار!

وقتی آرامش خودتون و زندگیتون با اینکار ارتقا

پیدا می کنه!چرا کیفیتش مطلوبشو از خودمون دریغ کنیم.

این جسم یکبار به من داده شده و در زمان مقرر پسش

میدم.چرا جسمم رو در معرض اسیبش قرار بدم وقتی

می دونم تکرار میشه.

پس من نه دلخوریمو می ریزم دور نه هیچی...

حذف می کنم.

برای من اینجوریه:

توقعی از یک سری نداشته باشم،

و بدون اونا از نو شروع کنم.

+امیدوارم تونسته باشم منظورمو درست برسونم.