107)زیبایی و هنر!
می دونم که کارم درست نیست،اما:
ما طبقه ی ....(ننوشتم) یک اپارتمان زندگی می کنیم.
بالکن خوبی داریم. خودمون نخواستیم تراس ازش دربیاد!
درخت کنار بالکن ما با فاصله ی تقریبا نزدیکش،
دل من رو بدجوری بُرده!
و به جبران این محبتش برای تنها نبودن اقا یا خانم
درخت،من هم چندتا گلدان گذاشتم!
(برای هم صحبتی،گیاهان زنده ن و هرموجود زنده
ای قادر به ارتباط هست فقط ما نمی شنویم!)
و روزایی که خونه م برای خودم چایی می ریزم
و میرم رو چهارپایه ی کوچکم میشینم و تکیه میدم به
دیوار و به قول ابی: خدا هم با من چای می نوشه :)
همسایه روبه رویی ما خانه ی حیاط دار ، دارند.
و من ناخودآگاه از بالا چشمَم میفته به منزلشون.
راستشو بخواین خودآگاه هم هست گاهی..
خانه ی پدری من حیاط دار هست و وقتی با همسرم
اپارتمان نشین شدم.
خیلی سخت بود خودمو وفق بدم!
به هرحال...
روزها و گاهی شب ها خانم همسایه رو میبنم
(که البته پیراهن گل گلیش بیشتر تو ذهنم مونده )
که به حیاطشون میاد، به گل های شمعدانی (فکرکنم)
رنگو وارنگش آب میده، ورزش میکنه
و یک اقای سالمندهم هست که نسبتشو نمی دونم...
[البته دیگه تا این حد کنجکاو نیستم مثلا:)))) ]
و خدای من ! امروز فهمیدم نقاشی هم می کشه!
یه بوم آورد گذاشت وسط در وسط حیاط و شروع کرد
به نقاشی! نزدیک بود بال دربیارم و از اون بالا پرواز کنم
و مستقیم تو حیاطشون فرود بیام!
هرچی زور زدم،خم شدم، نفهمیدم چی میکشه
اما حس خوبی بهم داد.
تصور کنید شما از بالا یک نقاش خانم رو میببنید
که در یک دستش پالتِ رنگ و دست دیگرش قلمویی ست
که به آرومی روی بوم فرود میاد.
زیبا نیست؟ البته که هست!
البته که هست!