252) ژن خوب:)))
صبح رفته بودیم جایی.
بعد اینجا قیامته از مسافر! همه جا چادر زده!
نشسته بودم تو شلوغی و حیران که چه خبره آخه.
کنارم دوتا دختره اول نشسته بودن که خواهر بودن
یکی 24 یکی27 اومده بودن مسافرت...
برای اولین بار دوتایی . خیلی هم مودب و خون گرم
سپس یه قسمت از راه رو پیاده هم مسیر شدیم.
چرا که هیچ جارو بلد نبودن، مپم گیج می زد امروز :|
در مسیر سر صحبت باز شد و تو حرف ها مخاطب "تو"
قرار می گرفتم.
وای" تو" نبودی گم می شدیم.
" تو" چطوری سریع برامون رو مپ پیدا کردی و غیره
در نهایت دوستان وقتی حرف تو حرف اومد
و سن و سال رو پرسیدیم.
دیگر" تو" ها تبدیل شد به "شما" :)))
و چند دقیقه اخر تو هر ده تا جمله خلاصه ،سه تاش این
بود: شما واقعا؟؟و مبهوت هی به همدیگه و باز رو به من
میگفتن ما گفتیم همسن یکی از مایین!
نهایت همسن مائده دیگه ))
ببخشید هی تو، تو می کردیم:)))
خلاصه که
تشکر می کنم از ژن خوب. ما خاندانی این طوریم:)))








