301) قطار ابدی

داشتم در اینستا می چرخیدم که برخوردم

به اسم محمد رضا حقگو

شاید خیلی هاتون او رو در سریال سه درچهار عطاران

(به عنوان مدیر ساختمان بداخلاق)

به یاد بیارید ولی برای من او یآدور سریال کمدی

قطار ابدی (باز هم ) به کارگردانی رضا عطاران

در دوران کودکیم هست.

سریالی از تک تک ایتم هاش می ترسیدم!

از حسن کچل! از نِرون! از ننه شهرزاد قصه گو !

از رابین هود و از او به عنوان دکتر تیمارستان!

اشتباه نکنم تکرار سیب خنده و قطار ابدی

همزمان از شبکه سه و یک پخش میشد و من چون

خیلی کوچیک بودم گاها اشتباهی قطار ابدی

رو تماشا می کردم و فکر می کردم تموم که بشه سیب

خنده ی محبوبم شروع میشه!

قطار ابدی در کنار اسم ترسناکش!(برای من)

همیشه در ذهن من ترسناک موند

و هیچ وقت هم دنبالش نرفتم که مجدد تماشاش کنم!

سریالی که اما برای خیلی ها طناز بود و مسکن روح ....

300) که اگر مرا تکثیر کنی صبح هنگام شکوفه های باغ و بستان خواهم بود!

دارم ترجمه کتاب The Guardian رو مجدد شروع

می کنم.

خیلی وقته که هی میرم سراغش و یهو ول می کنم.

اینکه نوشتم مجدد، 40 صفحه ش رفته.

ولی ناقصه. به دلم نمیشینه.

فایل صوتیشو تیکه تیکه ضبط کردم ترجمه نداره اما.

مثل خیلی از رمان هایی که خوندم و فایل شدن و یه

گوشن.

قبلا بخش های کوتاهی بهم می رسید.

اما الان خودمَم،هر آنچه که باید ظهور کنه.

نمی دونم شاید کانال تلگرامی بزنم

و هرشب مثل هزارویک شب اون موقع رادیو

واسه دل خودم پخشش کنم.

همیشه تا اینجا که می رسم استپ می خورم

و فقط یه ایده باقیمی مونه.چند ساله یه ایده ست؟

نمی دونم.

مدیریت یه کانال تلگرامی برام سخت و از پیله دراومدنه!

قبلا امتحانش کردم ولی همچنان ناشناس.

خوب نبودم توش.حساسم،کمالگرام. بستم.


احساس می کنم بعضی هاتون هنوز نمی دونید

من چقدر در نحوه ی برخورد با کامنت هام

و دیدار و بازدید حساسم.

اشکال نداره خودتون در آینده متوجه میشید و دیگه نمیاید!

299) تاریخ را به شعر ننویس!که تاریخ را عاطفه ای نیست.

این شعر آن طور است که خودش می خواهد!

من غائب و تو راوی!

شاعر روزهای رفته(کلیک)

298) مود

امروز از اون دنده پاشدم.

ولی خودمو جمع و جور کردم و رفتم باشگاه.

ورزش حالمو خوب می کنه.

بااین حال خدارو شکر که باشگاه نزدیکمه وَاِلا نمی رفتم.

وقتی رسیدم جلوی جاکفشی اون خانمی که هر دفعه

منو میبینه خلاصه باید به چیزی بگه، رو دیدم.

از روی ادب سلام کردم و او به جای اینکه جواب سلامَم

رو حتی اول بده!

یه نگاهی به منِ کفش به دست انداخت و گفت :

چقدر صورتت خسته ست.انرژی نداری؟

چشمات چرا انقدر بی حالته؟

تو که جوونی. من همسن تو بودم...

واقعا احساس کردم اگه همین الان در خلوت

جلوشو نگیرم یقینا دیوانه میشم و حسرت می خورم

چرا امروز کاری نکردم که وِلَم کنه!

متوجه م که داشت هرچی می دید رو به زبان می آورد

برای بار هزارم!

و راست هم میگفت، واقعا خودمو کشونده بودم تا باشگاه

از بی حوصلگی!

چرا که دیشب میگرنم عود کرده بود

و اوجش ساعت 3 شب بود.

تا حدی که پلکهامو رو هم فشار میدادم

تا هیچ روزنه ی نوری نفوذ نکنه تو مغزم 😐

و جاش جرقه تو سیاهی مطلق می دیدم!

و همین نخوابیدن و کرخی بعد سردرد باعث شده

صورتم خسته به نظر بیاد.

هرچند الان که خودم برانداز کردم در آینه

دیدم ورزش روبه راهم کرده.

خلاصه...

تو ذهنم یه چیزی گذشت و تودلم گفتم به جهنم که

ناراحت میشه و به زبان آوردم:

خانم فلانی،با احترام من واقعا هیچ

تمایلی به معاشرت با شما ندارم.

منو میبینین روتونو اونور کنین. ممنون.

و اومدم داخل مجموعه!

کفشمَم اشتباهی با خودم آوردم داخل😐

یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم دوباره بذارمشون

داخل جاکفشی دیدم هاج و واج ایستاده

ودرنهایت زودتر منم هُل داد و رفت داخل.

امیدوارم دیگه ازشَر انرژی منفی دادنش هاش،حسادت

ها،حسرت های بی خودش ،مقایسه کردن من با خودش

و هزار کوفت دیگه راحت شده باشم.

چون دفعه ی دیگه مسلما که رو مود نباشم نمی دونم

چی بهش خواهم گفت.😐

297) همینش هم قشنگه.

می دونید داشتم به چی فکر می کردم؟

اینکه هر آدم برونگرایی یه مکان و موقعیت

برای بروز درونگرایی مخفی دروجودش داره

که خودشم ازش خبر نداره!

و همه ی ما توی بلاگفا درونگراییم!بدون استثنا!

چرا که اگه نبودیم می شدیم انچه که در اینستاگرام

هستیم! پر از عکس،صدا و ویدیوهامون.

اینجا بخشی از وجود ما تمایل داره ناشناس بمونه!

به هردلیلی! بدون عکس،بدون صدا!

اولین بار که عکسمو اینجا گذاشتم ،13 سال پیش!

متوجه شدم چقدر اکثیرت حریص دیدن

یه آدم تا آن لحظه نامرئیِ پشت کیبورد بودند!

اما عنوان نمی کردند!

انکار نمی کنم خودم هم حریص دیدن

چهره ی بعضی ها بودم!

بار دوم چند ماه پیش دوباره همین اتفاقا تکرار شد!

و متوجه شدم این خاصیت بلاگفاست!

البته من بخش درونگرایِ بلاگفاییم خیلی باعث نشد

در بخش انتشار صدا اینجا مخفی باشم.

شاید چون مدتی گوینده رمان های صوتی بودم.

(یعنی چندباری صدام حین خواندن کتاب اینجا گذاشتم

حداقل! وهمین تغییر بزرگی بود .)

اما احساس می کنم حداقل دراینجا اگر برونگراییت

بر درونگراییت غلبه کنه،از روند طبیعیش خارج میشی!

درحالی که همه دوست دارن بببنتت و بشنونت ولی

خودشون هیچ تمایلی به ظهور ندارند!

اینجا درونگرا ها پیروزن!

اینجا نوشتن پیروزه! و همینشم قشنگه.

296) خوش شانسی.

چند وقت پیش یکی از دوستام ازم خواسته بود

که براش از بنفشه آفریقاییم قلمه بزنم.

اگه کسی موقع ای که گل داره بنفشه م رو ببینه

امکان نداره برای چند لحظه محو زیباییش نشه!

برای دوستم هم این اتفاق افتاده بود!

روی گل هاش دست میکشید و ناباورانه می پرسید:

اینا اکلیلن؟ واقعیه؟!یعنی چی؟


شما خیلی خوش شانسید که دارید

همین الان پرگل ترین حالت ممکنشو میبینید!

( معمولا یکی دوتا گل بیشتر نداره!)

پرگل ترین حال بنفشه ای رو که انگار خدا

موقع نقاشیش از اکلیل استفاده کرده :)

ادامه ی نوشته

295) روزمان را آغاز می‌کنیم حال آنکه از گذشته نمی‌دانیم.

یه چیز بگم بخندین.حالا شایدم نخندین!

ولی یه وقتایی میام به وبلاگاتون

که جواب کامنت هامو ببینم.

بعد یادم میره لادن منم :)))

کلیک

294) قسم می خورم که این باران،بارانی معمولی نیست! تو گریسته ای!

از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد!

تا همه ی ما در پاییز

در گل های داوودی غرق نشده ایم

تند پارو بزن!

_احمد رضا احمدی_

292)It's me

یه اشتباهی کردم، نمیتونم بگم اشتباه حالا!

ولی تا بدترش نکنم ول نمی کنم،میشناسم خودمو دیگه!

291) پند و اندرز

قبلا خوندین فقط رمزدار شد همین.

ادامه ی نوشته

290)اگه بهم نخوره!

من خیلی آدمِ "بالاتر از گل بهش نگین

یه وقت خانم بدش میاد" یی هستم!

289) گیسوان

واقعیت اینه که خیلی از دوستام هرگز منو

با موهای فِرَم ندیدند!

چون همیشه سشوار کشیده یا اتو داره.

حتی همسرم هم ندیده! چون از بَدو اشناییمون

پروتئین تراپی کردم که صافی به موهام داده !

و همینجوری هم ترمیم می کنم هرچند وقت!

حالا نه اینکه رشد موهام خوب باشه و زود به زود بلند شه!

ولی نمیذارم کار به اونجایی برسه که کنترل اوضاع از

دستم خارج بشه. موی فِر خیلی رسیدگی می خواد!

خیلی زحمت می خواد که برای فقط سه ساعت زیبا

به نظر بیاد! ولی موی صاف نه!

همیشه مرتبی! و از سه ساعت قبل از

یک مهمونی دغدغه نداری که حالا چیکار کنم.

+به اقایون رمز داده نمیشه.پوزش.

288) روز بامزه ها

دوستام دارن در اینستاگرام به طور رگباری روز

پرستار،رادیولوژیست و ... رو خدمت خودشون تبریک

عرض می نمایند.

منم منشن میکنن که تبریک بگم فک کنم،

واِلا عقلانی نیست منشن کردن من:)))

287) Handstand training

امروز در پیلاتس(کلیک) حرکاتمون قدرتی و انعطافی بود.

داریم سعی می کنیم دیگه کم کم روی دستامون بایستیم.

و چون سرم خیلی پایین بود به بینیم فشار آورد.

یادم میره هم زمان که شکمَم منقبض هست تنفس هم

انجام بدم. و اینجوری میشه که انگار همه فشار رو یک

نقطه از صورتم متمرکز میشه و اونم روی بینیم 👃 :)))

انقدر که قرمز میشم 😐و مربیم دیگه رسما فریاد میکشه:

لاااادننننن دمَ یک،بازدم یک تنفسسسسس.

دوستان همینجا اعلام می کنم من بتونم بالانس بزنم

رو 10 ثانیه بی تکیه گاه همین جمع یه دهن آواز مهمون

من:))) [الکی🤣]

286) یکی یدونه🧿

صبح که ارکیده رو برده بودم انواع و اقسام گل فروشی

های موجود در شهر:)))

مامانم تماس گرفت که کجام؟

گویا به خونه زنگ زده بوده و برنداشتم.

گفتم: اسیر اُرکیده! از این گل فروشی به اون گل فروشی.

گفت: پس حالا که بیرونی برگشتنی برو خونه مادربزرگ.

اخه خانم خانوما مربای بادمجون پخته!😊

و داره بین همه مون پخش می کنه.دُورش بگردم🧿😊

ساعت 12 این حدودا رفتم پیشش،

در رو باز کردم،( ما خودمون کلید داریم)

دیدم به به چه عطری راه انداخته.

تازه با واکرشم داره از اینور میره اونور و

خیلی کند در مسیر آماده سازی مرباهاشه.

گفتم چه کردی شما "ط" خانم😊

گفت اومدی؟ دایی همین چند دقیقه پیش رفت ندیدیش؟

گفتم: سهم منو ندادین که؟

غش غش خندید:)))گفت تو دوتا شیشه مربا داری😂

بوسش کردم قلبمو:)

285) شاخه هایِ حرف دار

احساس می کنم جدیدا وقتی می خوام یه چیزی رو

توضیح بدم خیلی از این شاخه به اون شاخه می پرم.

نویسندگیم هم که افتضاح شده.

انگاری برای عدم تمرکزم هست.

284) صبحِ اُرکیده ی من.

انقدر ناراحتم.

انقدر ناراحتم که نمی دونم چیکار کنم.

ساعت 6 صبح این حدودا بود بیدار شدم

دیدم داره بارون می باره ،خوشحال، رفتم پنجره رو باز کنم

گل ها یه هوایی بخورن.

دیدم ارکیده ی قشنگم خشک شده!

واقعا یه لحظه خون توی بدنم خشک شد😔

من هر روز نگاهش می کنم...

اصلا امکان نداره نفهمیده باشم ...

این اتفاق تازه افتاده...چرا آخه در عرض چند ساعت؟!

کلی بغلش کردم،بوسیدمش... بردمش تو بالکن...

از صبح زود تو بالکن هست.

و من نمی دونم چیکار کنم با دخترک پژمرده م🥺

کاش معجزه بشه...کاش!

283) دور سرت نگشتمو امروزم گذشت.

من صدام بد نیست،گاهی تو جمع خانوادگیمون می خونم.

همسرم تا همین چند وقت پیش نمی دونست.

پیش نیومده بوده بخونم....

تقریبا دوهفته ی پیش دوره ی دوستامون بود

هرکی یه کوچولو خوند

به من رسید همسرم خیره شد بهم که لابد

میگم نه از من بگذرین.

اخه می دونه تو یه چیزایی نباید بهم پیله کرد.

اما..😂

آقا ما یه دهن خوندیم دیگه وقت و بی وقت هر وقت

در حال زمزمه باشم میگه: بلند تر:))


پ.ن: دوستان من رمز عمومی رو عوض کردم.

چرا که متوجه شدم واسه خودشون

خاموش و میان و میرن و هیچ علائم حیاتی ندارن.

ببخشید این کار یعنی سَرَک کشیدن:)

وبلاگ نویس و دوست وبلاگ نویس از هم تمیز داده شدند.

به سلامت🙃

282) حجم زیاد اطلاعات😪

اینجوری شده که یه وقتای فکر می کنم یه چیزایی مهم

نیست و نباید بگم بعد مهم از آب درمیاد و میگن:

چرا زودتر نگفتی!

(البته به اینکه یه جوریه خوب هم فکر می کنم )

یه وقتاییم برعکس ،که میگن چرا پیگیر شدی خوب؟

نمی دونم والا😂

281) اسمِ قشنگ فیلم.

چقدر این یادگار جنوب فیلم چرت بی سرو ته و

مسخره ای بود!

پیشنهاد نمی کنم.

280) چشم غره

این پست تماما رمز دار شد که چشمَم بهش نیافته:))

ادامه ی نوشته

279) گربه خان.

این صحنه ای که امروز صبح دیدم،(پست پایین)

هنوز رو اعصابمه.

از بس که رو اعصابه امروز هرچی گربه دیدم براش غذای

گربه گذاشتم.

اصلا از عمد غذای گربه بردم تا چشم یارو از حدقه

دربیاد در دنیای موازی!

اومدم خونه،دیدم گربه ای که معمولا رو کاپوت یا سقف

ماشین ما میشینه روی ماشین همسایه نشسته،

برا اونم جلو در آپارتمان کلی غذا گذاشتم

و گفتم همه شو تنهایی نخور برو دوستاتم بیار بعدا.

تا کور شود هرآنکه نتواند دید.

و آخیش !

278) بی رحمی.

یه جا خونده بودم 10 درصد احتمال داره که بیشتر آدما

یک بار در کل زندگیشون از کنار یک قاتل یا کسی که قرار

بعدا قاتل باشه رد شده باشن و هیچ وقت روحشون هم

خبر ندار نشه!

و من امروز از کنار یه سایکوی بی رحم رد شدم،

چطور اینو میگم؟

جلوی چشم من یه گربه ی بیچاره که کنار جوب

نشسته بود رو شوت کرد!

هار هار خندید !

ظرف غذای کنارشم لگد کرد و له شد!

277) دروازه‌های شهرت را به رویم بگشا با تو آنقدر حرف دارم که با گفتن تمام نشود!

روزی تنها زبان به سخن خواهی گشود

خواهی نگریست

من چشم‌هایم را فرو خواهم بست

در خواهی یافت!

موقت

کسی می دونه من چه جوری می تونم با لیبل اهنگ

شِر کنم؟

مثل این تصویر پایین که کلیک کنید پِلی بشه مثلا.

276) سِلبریتی الکی :))

اینکه توی کامنت های دوستام،دنبال ادرس وبلاگم

می گردن خوشم میاد.

هم حس قشنگیه قرار دوست جدید وبلاگی پیدا کنم.^_^

هم حس می کنم خیلی مخفیم ادرسم واقعا هیچ جا

نیست،بازم خوشم میاد:))

275) پاییز پیشِ رو.

اینجا دو روز به شدت بارون بارید.

و ما یهو از یک هوای تابستانه کوچ کردیم به زمستان!

(پاییز هم نه).

امروز هم که هوا افتابی کِدر شده!

قدیم تر ها اینجوری نبود و ما از اوایل مهر بارندگی داشتیم

و فصل رو منظم طی می کردیم.

چه میشه کرد از این تغییرات اقلیمی خود خواسته ی

بشر....

در اینستاگرام می چرخیدم....

دیدم به به، کلی ژاکت های بافتِ خوشگل...

دوباره مدل شده، منم که سرمایی!

هوس کردم دست به کار شم و شروع کنم به بافتن.

ولی خوب قدم اول اینه که باید برم کاموا بخرم.

که حالا کِی بخرم خودش باز یه پروسه ست:)))

فعلا با همون مقدار کاموایی که دارم جوراب می بافم

تا ببینم کی بخت خریدم باز میشه:)


پ.ن: فکر می کنم باید دو رمز متفاوت

برای برخی از پست هام در نظر بگیرم!

یکیش یکم عمومی تر! یکی دیگه هم خصوصی تر!

عمومی تر رو به بیشتر دوست های وبلاگی آشنا میفرستم.

خصوصی تر رو ازم خواسته بشه که بفرستم.

(اینجا دلیل مربوط به خودم رو دارم.)

حالا باز بیشتر روش فکر می کنم.

274) پایان یک ارزش.

نمی دونم چرا اینجوریه که خیلی پرو توی روم نگاه می کنن

و میگن : وای لادن از تو توقع نداشتم.

(با صدای نازک و جیغ مسخره)

چرا توقع نداشتی؟

همون رفتارو هزار بار قبل در قبالت انجام دادن

وهیچی یهشون نگفتی!

چون وظیفه شون نمی دیدی!

همین باعث شد اخر سکوتم شکسته بشه و بگم:

چون تو همیشه این روی مهربون و ساپورتیو منو دیدی

که پشتت درمیاد.

برام مهم نباشی اصلا خبر دار نمیشم که بخوام

جلوی کله پا شدنتو بگیرم.

احمق.

به قول اوی مُرده تو فقط یک بار اون اصل

رو تحمل می کنی.

و تا آخر عمرت نمی بخشی!